فکر میکنم تمامِ رمانهایی را که از اومبرتو اکو ترجمه شده خواندهام: نامِ گلِ سرخ (نه ترجمهیِ رضا علیزاده از نشرِ روزنه. از نشری دیگر و چاپِ خیلی وقتِ پیش که از کتابخانه گرفتم)، بائودولینو (که من را جزو دوستدارانِ اومبرتو اکو کرد)، آونگِ فوکو، جزیرهیِ روزِ پیشین (نسخهیِ دستِ دوم با ترجمهیِ فریدهیِ مهدویِ دامغانی که بهنظرم کتابِ جالبی نیامد)، و حالا گورستانِ پراگ.
نکتهیِ جالب اینکه من داستانِ آونگِ فوکو را یادم نمیآد. بهنظرم چنان داستانِ پرپیچوخم و پرتوطئهای بود که عجیب نیست چیزی از داستانش یادم نیاید. داستانِ گورستانِ پراگ داستانِ جوِّ عمومی قرن نوزدهم است، جوّی که منجر به شکلگیریِ افکار و تمایلاتِ ضدّیهودی شد و نقطهیِ اوجش (که در این کتاب از آن حرفی زده نمیشه و داستان در اوایلِ قرنِ بیستم تمام میشه) یهودیکشیِ هیتلر است.
در فایلهایِ اینجا دیدم که قبلاً عکسِ کتابِ شمارهیِ صفر را هم گذاشتهام. این یکی را دیگر اصلاً یادم نمیآمد که خوانده باشم.
داستانهایِ اکو نیازمندِ دایرةالمعارفی در کنارِ خود هستند تا در هر صفحه چندینبار به آن مراجعه کنیم و از سوابقِ ماجرا و پیشینهیِ واقعیِ شخصیتهایِ داستان سردربیاریم. یا نیازمندِ پانویسهایِ متعدد یا مقدمهای عالمانه بهسبکِ نجفِ دریابندری و عزتاللهِ فولادوند. در کتابهایی که نشرِ روزنه از اومبرتو اکو درآورده چنین کاری انجام نشده است، که البته شاید چندان جای ایراد نداشته باشد. بههرحال، عمقی که مثلاً عزتاللهِ فولادوند دارد همه ندارند. اما این کتاب ایراداتِ دیگری هم دارد.
من این کتاب را چندین سال است که خریدهام، اما وقتی فصلِ پنجصفحهایِ اول را خواندم چنان با ویراستاریِ و ترجمهیِ آن بهمشکل برخوردم که فکر کردم هیچوقتِ دیگر هم سراغِ آن نخواهم رفت. حالا که دوباره این پنج صفحه را نگاه میکنم، میبینم شاید کمی سختگیری کردهام یا یکی دو مورد ایرادِ نابهجا گرفتهام، اما درکل نظرم درست بوده و این چند صفحه احتیاج به بازبینی دارند. اما اینبار که سراغِ کتاب رفتم و از فصلِ دو شروع به خواندن کردم، تقریباً هیچکجا دچار مشکل و لکنتِ در ترجمه نشدم و این، بهنظرم، کارِ کمی نیست. البته ترجمه شاهکار نیست، ولی مترجم از پسِ کار برآمده. (خودم در این مدت یک کتابِ جدی ترجمه کردم و میدانم که مترجمِ توانمندی نیستم. ولی، خوب، نقدِ ترجمه*» و ترجمه دو کارِ متفاوتاند.)
ایرادِ جدیِ دیگری که این کتاب دارد در صفحهبندیِ آن است. من در اینترنت جستجو کردم و نسخهای انگلیسی بهفرمت ایپاب پیدا کردم و دیدم که در آن نسخه هم این ایراد وجود دارد (و مترجم از رویِ نسخهی انگلیسیِ کتاب ترجمه کرده است). اما نسخهیِ ایتالیایی را هم یافتم و دیدم که آن نسخه این مشکل را ندارد. مشکل این است که گاهی راوی در داستان تغییر میکند و گاهی هم خطِ داستان. نویسنده (یا ناشر و ویراستارِ ایتالیایی) برای نشاندادنِ این تغییر یا با ستاره پاراگرافها را از هم جدا کرده است یا با اضافهکردنِ خط سفید اضافه، مثلِ این:
اما در ترجمهیِ فارسی هیچکجا از چنین علائمی استفاده نشده است. این ایراد آزار میدهد، ولی تمرکز را بههم نمیریزد (یا تمرکزِ من را بههم نریخت.)
و ایرادِ سوم اینکه واقعاً چرا باید چاپ ۱۳۹۳ این کتاب ۳۴۵۰۰ تومان قیمت داشته باشد؟ اصلاً این از یادم رفته بود، ولی وقتی دیدمش مغزم سوت کشید که عجب پولی سلفیدهام (بهقولِ معروف). من کتابهایِ دیگری هم از نشرِ روزنه خریدهام و میدانم این گرانفروشی فقط در موردِ مجموعه کتابهایِ اومبرتو اکو و تالکین اجرا میشود، ولی بههرحال خیلی زور دارد.
و نکتهیِ آخر اینکه برایِ من عجیب است کتابهایِ اومبرتو اکو توجهِ ماسونپژوه و یهودیپژوهِ شاخصی مثلِ آقایِ عبداللهِ شهبازی را بهخود جلب نکرده است. سالها پیش، وقتی آقایِ شهبازی در فیسبوک فعال بود، با کلی شرم و حیا از ایشان پرسیدم نظرشان دربارهیِ کتابِ آونگِ فوکو چیست و ایشان جواب دادند که خودم نخواندهام، اما یکی از دوستان خوانده است» و بعد ازقولِ آن دوست بدِ اکو را گفتند، که اکو اینها را نوشته برایِ اینکه جریانِ ضدیت با ماسونها را بیارزش و سبک کند. حالا، این داستانِ گورستانِ پراگ را که میخوانم میبینم که واقعاً اگر کسی حرفهیِ پژوهشیاش دربارهیِ یهودیان و ماسونری است نمیتواند این کتابهایِ خوشخوان و جذاب از نویسندهای مشهور و معتبر را نخواند و بیمحل کند، مگر اینکه واقعاً این کتابها زیرآبِ جهانبینیِ پشت آن پژوهشها را زده باشد. دستِ یهودیان و ماسونها را در همهکار دیدن سابقهای طولانی و جدی در غرب دارد و بهنظر هم نمیرسد که این ضدیت با یهودیان واقعاً از بین رفته باشد، منتهی همان سازمانهایِ جاسوسی و مراکزی که زمانی برایشان بهصرفه بود که ضد یهودیان باشند (و در این کتاب داستانشان را میخوانیم)، الان بهنفعشان است که ضدَ آنتیسمیتیزم باشند. تا چرخِ روزگار چطور بچرخد و چه مردمانِ بیخبر و بیگناهی دوباره قربانیِ این توطئهها بشوند.
* نقدِ ترجمه». پوووف :))
من هنوز این کتاب را کامل نخوندهام، اما تا اینجا با درکی که قبلاً از مفهوم
محافظهکاری داشتهام تقابلی ندیدهام و میتونم لیبرالیسمی که هایک ازش حرف میزنه
را با محافظهکاریای که من خودم را پیروش میبینم یکی بدانم. البته، هایک جایی از
تفاوت میان محافظهکاری و لیبرالیسم میگه (اگه اشتباه نکنم در مقدمهی کتاب راه
بندگی، که ترجمهی مرحوم دکتر فریدون تفضلی از اون مزخرفه. البته، گویا ایشون مترجم
خوبی بودهاند و قاعدتاً ترجمهی خراب آن کتاب باید کار مترجم دوم باشه، ولی اگر
قراره خوبیهای ترجمهی کتاب قانون، قانونگذاری و آزادی را به آقای موسی غنینژاد،
مترجم اول این کتاب، نسبت بدیم، بدیهای آن ترجمه را هم به همان کسی نسبت میدیم
که اسمش بهخاطر شهرتش بر بالای کتاب اومده. بههرحال، میگفتم،) اما این تفاوت در
زمینههایی است که محافظهکاران را تبدیل به مرتجعان میکند. ضمناً، لفظ لیبرالیسم
بهخاطر تهای تهاجمیای که حکومتهای لیبرال درقبال کشورهای مستعمره داشتهاند
و دارند بهگند کشیده شده، تهایی که، تا جایی که من میفهمم، مخالف ایدههای
محافظهکاران (که متمایز از نومحافظهکاران هستند و در آمریکا فعلاً با ران پال آنها
را میشناسم و همچنین با مجلهی The American Conservative). هایک، در همان مقدمه، علیه
لیبرالهای آمریکایی موضع میگیرد و آنها را هم چپ میداند.
عرض میکردم. عقلگرایی مدرن محصول دست رنه دکارت است. این عقل عقل جزئی یا راسیون یا ration است، که سنتگراها آن را در برابر عقل کلی یا جاویدانخرد یا intellect قرار میدهند. موضع عقلگراها اینه که همهچیز را میشود به سنجهی عقل آزمود و آنچه نتوان به سنجهی عقل آزمود غیرعقلانی و باطل است. موضع سنتگراها اینه که غلط کردی» و عقل جزئی ناتوان از اینه که به ساحتهایی دست پیدا کنه که دور از دسترسشه و اون ساحتها در قلمرو عقل کلی است که ما بهواسطهی وحی و اشراق و از این جور چیزها به اون دسترسی داریم. محافظهکارها (نمیگم هایک، چون اونقدر ازش چیزی نخوندهام. فقط کتاب راه آزادی، که مجموعه مقالهای منتخب استاد عزتالله فولادوند و به ترجمهی خود ایشان است، و مقدمهی راه بندگی، که عرض کردم ترجمهاش آنقدر بد بود که از مقدمه فراتر نرفتم، و نیمی از کتاب چالش هایک، که دربارهی سربرآوردن مکتب اتریش در تقابل با تاریخگرایی آلمانیها است، را خواندهام.) بله، محافظهکارها قضیه را اینقدر معنوی نمیبینند. مشخصاً هایک، مثل مارکس اما از جهتی دیگر، وامدار حضرت آقای داروین است. یعنی میگه تمدن بهوسیلهی افکار عقلانی ساخته نشده، یا بهعبارت بسیار فصیحتر، برساخته» نیست (برساخته» را استاد عزتالله فولادوند بهکار بردهاند. آقای موسی غنینژاد از لفظ صنعگرایی» استفاده کردهاند) بلکه خود عقل هم ساختهی فرهنگ و سنت و جامعهای است که انسان در آن بالیده و عقل را نرسد که چنین موجود پیچیدهای را بسازد.
دیگه همینقدر بسه. بهصورت کاملاً الکی آقای محمد قوچانی را هم تگ میکنم، چون آشنایی من با این مباحث بهلطف مجلات مهرنامه و نوشتههای خود ایشون بوده. کاشکی یک آرشیو درستودرمونی هم برای این مجلات راه میانداختند.
آقای فواد سیاهکلی در گودریدز مطلبی دربارهی ژان-فرانسوا لیوتار و کتابی دربارهی او نوشته بودند و صحبت از کلانروایت» کرده بودند و اینکه در تمدن غربی همهی کلانروایتها شکست خوردهاند و تنها سود مادی باقی مانده است. کامنتی نوشتم که مدتی است کلانروایت ذهن من را هم مشغول کرده، ولی منبع اصلیاش را نمیشناختم و تشکر کردم، و اینکه بهنظرم میرسه که جمهوری اسلامی هم در بحث کلانروایت شکست خورده و مشخص نیست از مردم چه میخواهد و مردم از او چه باید بخواهند. آقای فواد از من خواستند که اگر چیزی دراینباره نوشتم به ایشون هم بگم. من چیزی نمیدونم. فقط چند کلانروایت را در فضای فعلی تشخیص میدم که در ادامه دربارهشون مینویسم.
اون ایدهای که پشت انقلاب اسلامی بود، میشه اینطور گفت که، این بود: اگه اسلام پیاده بشه و حکومت اسلامی برقرار بشه دیگه هیچ مشکلی باقی نمیمونه. حالا، مدل حکومت شیعی چی میتونست باشه؟ حکومت امیرالمومنین. منتهی مشکل اینه که حضرت پنج سال بیشتر حکومت نکردند و اون پنج سال هم همهاش به درگیری و جنگ گذشت و آخر سر هم حضرت با حکمیت حکومت را از دست دادند. این ایده یا کلانروایت علوی به درد حکومت باثبات نمیخوره، بهدرد قیام میخوره، همونطور که شیعیان تا قرنها در مقام مبارزه با حاکمان مختلف بودند نه در مقام حکومت. کلانروایت علوی در جمهوری اسلامی را میشه در شعارهایی که قدیمها جلوی رهبری میدادند دید، مثل از علی تا به علی فاصله یک آینه است»، یا ای خمینی دیگر است، ولایتش ولایت حیدر است» و از این دست شعارها، که رهبری هم توی سخنرانیای توی اصفهان گفتند این شعارها را ندید که من تنم میلرزه.
یه ایدهی دیگه و مرتبط با ایدهی اول اینه که اگه آدم پاکی در راس قرار بگیره، حکومت صالح برپا میشه. لابد همان حکومت شاهفیلسوف افلاطونی. این ایده پشتوانهی عرفانی و فلسفی هم داره. من باجناق فلسفهخونده و عارفمسلکی دارم. ایشون کاملاً معتقده، و در رفتارهای روزمرهاش هم این اعتقاد بروز پیدا میکنه، که از آدم ناپاک خیر صادر نمیشه. لذا طرف باید باطن خوبی داشته باشه تا ازش چیز خوبی دربیاد. تازگی رمانهای داستایوسکی را دست گرفته بود و بهشدت بدش اومده بود که این چه روح آشفته و درگیری داره که چنین چیزهای سیاهی ازش صادر شده. نمود این دیدگاه را در خطبههای نمازجمعه میشه دید که میگن شما مردم گناه کردهاید که خشکسالی اومده.
کلانروایت علوی و حکومت صالحین، همونطور که از اخبار هرروزه میشه دید، شکست خورده. ایدههای جایگزین چیه؟
یکیاش ایدهی سیدجواد طباطبایی است که محمد قوچانی در مجلات و رومههای مختلفش به اون میپردازه و اون ایدهی ایرانشهره. راستش، با وجود علاقهی قلبی زیادی که به قوچانی داشتهام و مجلات و نوشتههاش را دنبال کردهام، هنوز درست نمیدونم که این ایده چه معنا و اامات و تبعاتی داره. از تبعات ایدهی ایرانشهر، بهجز جایگاه والایی که این گروه به زبان فارسی میدن، فقط یکی را دیدهام که قوچانی در مقالهای در مهرنامه توضیح داده و اون مخالفت جدی با ایدهی وحدت جهان اسلامه، ایدهای که در ایران متعلق به رهبری است و شیعیان سنتی هم بهشدت با آن مخالف هستند.
ایدهی وحدت اینه که مسلمانها چون با همدیگه درگیر شدند غرب تونست بر اونها تسلط پیدا کنه. محمد قوچانی میگه این ایده مال عثمانی است و سیدجمالالدین اسدآبادی هم که پدر این ایده باشه به این سمت میرفته که درواقع ایران را تحت سیطرهی یک حاکم جهان اسلام، که خلیفهی عثمانی باشه، دربیاره. میدونیم که شاه شهید، ناصرالدین شاه (:دی)، را هم یکی از شاگردان سیدجمال ترور کرد. شاید بهنظر افراد مسالمتجو این ایدهی وحدت با برادران اهل تسنن» خوب بیاد، ولی یادمون باید باشه که در استقلال هند این مسلمانها بودند، یا مشخصتر محمدعلی جناح بود، که بین صفوف مبارزه با استعمار انشقاق ایجاد کرد و بهجای یک کشور متحد هند، دو کشور درگیر با هم، و بعداً سه کشور (هند، پاکستان، بنگلادش (قبلاً پاکستان شرقی))، بهوجود آورد که بر سر مرزها با هم درگیر شدند و یکی وارد اردوگاه غرب شد و هنوز هم تبعات این ورود به اردوگاه غرب تا به امروز ادامه داره. جالب اینکه این مسلمانهای اهل اتحاد ضد استعمار در این درگیری طرف پاکستان قرار میگیرند و ضدهند (در مسالهی کشمیر) هستند و هیچ حرفی از ایجاد جبههای واحد علیه استعمار نمیزدند، درحالیکه هند پایهگذار جنبش عدم تعهد بود و سالیان زیادی ضدغرب. لذا ایدهی اتحاد هم دروغین یا نامنسجم از کار درمیاد، بهخصوص که در جبههی سوریه هم جمهوری اسلامی در عمل وارد درگیری با مسلمانهایی شد که بهدنبال برپایی حکومت اسلامی بودند (و همهشان هم داعشی نبودند) و در طرف حکومت سکولار بشار اسد قرار گرفت. بزرگترین مبارزهی طرفداران اتحاد دشمنی با جبههی داخلی و مخالفت با آیینهای سنتی شیعیان، مثل لعن خلفا و عیداهرا و انواع عزاداریهای سنتی، است.
ایدهی آخری که بلدم ایدهی مهدی نصیری است. مهدی نصیری میگه در زمان غیبت امکان این وجود نداره که همان حکومت حقهای که با حضور معصوم امکان برقراریاش هست پدید بیاد. لذا باید انتظارمون را از خودمون منطقی کنیم و فکر نکنیم که میتونیم همان نیکیهایی را که تنها بهواسطهی حضور معصوم ممکن میشود را ما مردمان منفصل از وحی بهوجود بیاوریم. (ضمناُ مهدی نصیری ضدفلسفه و عرفان هم هست و بنابراین نمیتونه اعتقاد به روابط و رویاهای وحیانی و عرفانیای که برای امام خمینی درست کردهاند داشته باشه. درعینحال ضد امام خمینی نیست و میگه امام بهواسطهی فقاهتشون انقلاب کردهاند نه بهواسطهی عرفان و فلسفهشان.) همچنین، دینی که ما دریافت کردهایم متعلق به عصری است ماقبل مدرن، و دوران مدرنیته یکسره چیزی متفاوت از قبلش است. ما، با توجه به محدودیتهایمان و نداشتن اتصال به وحی و معصوم، نمیتوانیم در دنیای مدرن زندگی کنیم و تبعات دنیای مدرن را نپذیریم. بنابراین باید اقتضائات این دوران جدید را تا زمان ظهور حضرت حجت بپذیریم و تنها در حد توانمان به تغییر محدود شرایط دست بزنیم. رنه گنون هم، در کتاب سیطرهی کمیت، علیرغم تمام دشمنیهایی که با دنیای مدرن میکند، جایی همین را میگوید که خیالبافی است که فکر کنیم میتوانیم این دورهی کالییوگا را بهتمامی بهدوران عصر نور برگردانیم، اما ممکن است حتی با استفاده از ابزارهای همین دورهی ظلمت، بهطور محدود، راههایی باز کرد.
شیعیان سنتی هم هستند که فکر میکنم اثباتاً حرفی برای گفتن نداشته باشند ولی نفیاً میگن که هر پرچمی که در دوران غیبت بلند شود باطل است.
این بود دانستههای من.
این کتاب به تاریخچهی رقابتهای روسیه و بریتانیا در منطقهی آسیای مرکزی میپردازد. بریتانیاییها که هند را در تصرف خود داشتند دائماً در ترس از رقیب کشورگشای خود بودند که مبادا از طریق گردنههای افغانستان و هیمالیا به مناطق تحت تسلط آنها نفوذ و حمله کنند. طبق گفتهی کتاب، روسها در طول چهار قرن مدام قلمرو خود را به مقیاس ۵۵ میل مربع [احتمالاً مایلمربع. هر مایل برابر با ۱/۶ کیلومتر] در روز، یعنی حدود ۲۰۰۰۰ میل مربع در سال، گسترش داده بودند. در آغاز قرن نوزدهم مسافتی م از ۲۰۰۰ میل دو امپراتوری بریتانیا و روسیه را در آسیا از هم جدا میکرد. در پایان قرن، این مسافت به کمتر از چندصد میل، و در قسمتهایی از نایحه ی پامیر به کمتر از ۲۰ میل کاهش یافته بود.» شاید اکنون که چندین کشور میان روسیه و هند فاصله است، برای ما سخت باشد درک خطر روسیه برای هند بریتانیا، اما باید بدانیم که منطقهی ترکستان چین، که اکنون به آن استان زینجیانگ میگویند، و تبت چین، که بیابانی بیآبوعلف و مرتفع است، در آن زمان اسماً تحت حکومت چین بوده، اما تقریباً خودمختار بودهاند و چین بهخاطر ضعف ناشی از تهدیدات اروپاییها نسبت به پکن و احتمالاً بهدلیل ارزش نهچندان زیاد این قلمروها تا مدتها در آنجا اعمال حاکمیت نمیکرده. در یکی از قسمتهای جالب کتاب، نویسنده میگوید که وقتی حاکم ترکستان در مقابل حکومت مرکزی چین ایستاد، چینیها لشکری به آنجا فرستادند، اما این لشکر چنان کند حرکت میکرد که خوراک خود را خودش میکاشت و بعد از چهار سال به مقصد رسید. البته، دروازهی هند افغانستان بوده نه چین.
افغانستان، طبق تصویری که
کتاب ارائه میده، هرچند سرزمین یکپارچهای بوده، به این معنا که ایدهای
بهنام افغانستان وجود داشته، اما همیشه حاکم کابل نمیتوانسته بر کل
سرزمین اعمال قدرت کنه.
از سوی دیگر، شهرهای آسیای مرکزی، از جمله
خیوه، سمرقند و بخارا، که برعکس افغانستان دولتشهر بودهاند، کمکم و با
سختی زیاد به زیر اقتدار تزار درمیآیند. یکی از داستانهای شکست روسها
مربوط به اولین تلاش آنها برای برقراری ارتباط با حاکم خیوه است که حاکم
خیوه با نیرنگ همهی فرستادگان را می کشه و باعث میشه تا دهها سال روسها
به آن سمت حرکت نکنند. یکی از موانع بزرگ ارتباطی وجود کویر قراقوم در حد
فاصل دریای خزر و شهرهای اصلی آسیای میانه بوده است [با قراقروم پاکستان
اشتباه نشود.] برای ما که دریای خزر را با آبوهوای مازندران و گلستان و
گیلان بهیاد میآوریم، وجود بیابانی شنی در مناطق شرقی دریای خزر عجیب
است، بهخصوص که تصویری که از ترکمنستان امروزی در ذهن ما است با شهرهای
سرسبزی مثل عشقآباد گره خورده، اما طبق گفتهی ویکیپدیا، ۸۰درصد از مساحت
ترکمنستان را این بیابان تشکیل میدهد. بیآبوعلفی این کویر را وجود
ترکمنهای مهاجم و بردهفروش خطرناکتر میکرده است. بااینحال، روسها از
مسیر دیگری، از مسیر دریاچهی آرال و رودخانهی جیحون، خود را به آسیای
مرکزی میرسانند و سه شهر پیشگفته را به تصرف خود درمیآورند. البته
فرآیند این فتوحات در کتاب بهتفصیل شرح داده شده و من کل کتاب را خلاصه
میگویم. روسها سرانجام با به زیر یوغ آوردن ترکمنها از بندر کراسنوودستک
در شرق خزر و از طریق کویر قراقوم راهآهنی میکشند که تا نزدیکی
افغانستان میرسد، افغانستانی که دروازهی هند بوده است و همهی فاتحان از
گردنههای این کشور به هند حملهور میشدهاند.
امیدوارم بعداً ادامهاش را هم بنویسم.
نگاهی به کتاب تشیع امامی در بستر تحول، تاریخ مکتبها و باورها در ایران و اسلام، دفتر یکم؛ نوشتهی حسن انصاری؛ نشر ماهی؛ 1395
دیسکلیمر (Disclaimer): من دربارهی موضوعات مورد بحث در این کتاب پیشزمینهی قویای ندارم و متنم دقت کافی را ندارد.
این کتاب مجموعهای است از مقالات که نویسنده در آنها به سیر تاریخی جدال میان اخباریون و اصولیون پرداخته است. نویسنده میگوید در زمان ائمه، در میان شیعیان، غلبه با اهل حدیث بوده. اهل سنت چون بعد از حضرت رسول مرجعی نداشتهاند، به روشهای اجتهادیای، مثل قیاس و عمل به رای، رو آورده بودند. در مقابل، اکثر شیعیان مراجعه به عقل را، با وجود امام، باطل میشمردند. بههمینخاطر، فقط حدیثها را از ائمه میشنیدند و نقل میکردند. در جامعهی شیعیان هم انتظار نمیرفت که هیچوقت رابطهی زمین و آسمان قطع شود و فکر میکنم بههمینخاطر کسی چندان به فکر جمعآوری احادیث هم نبوده باشد. حتی به این نقل از حضرت رسول هم اعتنای چندانی نداشتهاند که فرموده بودند بعد از من ۱۲ خلیفهی بهحق خواهد بود. بعداً و در دوران غیبت بود که شیعیان به این حدیث توجه کردند.
بااینحال، اینطور هم نبود که روشهای استنباطی کاملاً در میان امامیها متروک باشد و در همان زمان ائمه هم بعضی از علمای شیعه از بعضی از روشهای عقلی بهره میبردهاند و ائمه هم همواره متکلمان را در دفاع از مبانی امامیه تشویق میکرده و آنان را به بحث با مخالفان، خاصتاً در موضوع امامت، ترغیب مینمودهاند.» (ص. ۴۰) نکتهی جالب این است که چون کلمهی اجتهاد بار منفی داشته و برای کسانی به کار میرفته که در مقابل حرف ائمه به عقل و رای خودشان عمل میکردهاند، تا مدتها کسی از کلمهی اجتهاد استفاده نمیکرده و همه اجتهاد را باطل میدانستهاند، و برای اشاره به روشهای عقلی کلمهی استنباط را بهکار میبردهاند.
از اختلافاتی که میان نصگرایان و عقلگرایان وجود داشت اعتبار خبر واحد بوده است. نصگرایان و اهل حدیث حجیت خبر واحد را قبول داشتهاند. بعضی از ناقلان حدیث هم چندان عالم نبودهاند و تنها به نقل روایت، با هر سندی، بسنده میکردند. اما در میان همین اهل حدیث بعضی هم بودهاند که از بعضی از روشهای اصولی پیروی میکردهاند و احادیث را سبک و سنگین میکردهاند و با علم رجال اعتبار راویان حدیث را مورد کنکاش قرار میدادند. این گروه، اگر حدیث واحد با دیگر منابع شریعت مغایرت داشت، آن را کنار میگذاشتند. اما در این حد هم پیش نمیرفتهاند که مثلاً از مجموع چند حدیث قانونی کلی استخراج کنند. تا زمان شیخ مفید و سید مرتضی که توانستند اوضاع را برگردانند و غلبه با عقلگرایان شد.
اوضاع بعد از شیخ مفید تقریباً در غلبهی اصولیان باقی ماند تا زمان صفویه و ملا محمدامین استرآبادی. استرآبادی گویا دانشمندی بوده و عالم به فلسفه و کلام و حدیث و غیره و ذلک، و بااینحال ضد روشهای عقلی. به دلیل همین علم زیادش توانست کتابهای جدی و قویای در رد اهل استنباط بنویسد. اینطوری بود که وضعیت تغییر کرد.
چیزی که برای من جالبه اینه که نویسندهی این کتاب، یعنی آقای حسن انصاری، معتقده که گرایش اخباری دوران صفویه آنقدری که روی عامهی ون تاثیر گذاشت، روی علما تاثیر نگذاشت. این تمایز میان علما و ون خیلی برای من جالب است. گرایش اخباری باعث رونق کتابهای حدیثی شد، که اوج آن مجموعهی بحارالانوار است (و نویسنده بسیار محترمانه از علامه مجلسی یاد میکند و کار او را بسیار بزرگ میداند. علامه مجلسی توانست کتابهایی را که در دسترس نبود و کمتر کسی آنها را میشناخت، یا شناختهشده بود اما کسی دیگر به آنها ارجاع نمیداد پیدا کند و از خطر نابودی نجات دهد. درواقعِ، فکر میکنم علامه مجلسی مدیر فرهنگی خیلی خوبی بوده.) از جمله پیروان گرایش حدیثی حاج شیخ عباس قمی است که مجموعهی مفاتیحالجنان را گرد آورده. کتابهای حدیثی میان عامهی مردم و ون شهرها (و نه ون و علمای مستقر در مراکز حوزویای مثل قم و نجف) رونق داشت. مطالب این جور کتابها مدح و منقبت ائمه و روایتهای غلوآمیز دربارهی آنها بوده است که به کار منابر و همراهکردن مردم میآمده، اما برای استنباط احکام و شریعت کاربردی نداشته.
اخباریها درواقع به اجتهاد، و بهتبع به تقلید، اعتقاد ندارند. (حالا یک دستهبندیای هم بود که بعضی اعتقاد دارند که همه چیز مباح است مگر بر حلیت یا حرمت آن حدیثی آمده باشد، و بعضی دیگر چنین اعتقادی ندارند. ولی جزئیاتش را و اینکه کدام دسته به کدام اعتقاد دارند یادم نیست.) بنابراین لابد میشود گفت که مراجع ما همگی به دستهی اصولیها تعلق دارند، ولی خوب میبینید که در میان همین مراجع هم ضدیت با فلسفه وجود دارد و در مدح ائمه از چیزی که ما میفهمیم فراتر میروند.
غلبهی اخباریها بر اصولیها گویا تا زمان شیخ انصاری و علامه بهبهانی ادامه داشته، تا اینکه آنها دوباره کاری میکنند که اصولیها بر صدر بنشینند. راستی، این را هم بگم که از همین اهل حدیث شیخیها بهوجود میآیند و، تا جایی که من فهمیدهام، بعداً بابیها و بهاییها هم از همین شیخیها سر بیرون میآورند.
چیزی که هست این است که مرزهای بین دو گروه، اینطور که من فهیمدم، آنقدرها سفت و سخت نیست. بودهاند در میان یاران ائمه که قیاس را معتبر میدانستهاند، و دیدیم که بعضی اهل حدیث به روشهای اصولی احادیث را بررسی میکردهاند، و اصولیهایی که به جمعآوری احادیث میپرداختهاند.
برادرم دربارهی این کتاب نوشته بود این کتابی است که تنها افراد بیآداب از آن خوششان میآید. کتاب پر است از ارتباطات جنسی شه، و دور از ذهن نیست که آدمهایی مذهبی چنین دیدگاهی به آن داشته باشند. میدانم که انتشار ترجمهی بهمن فرزانه از این کتاب سالها ممنوع بوده، گرچه ترجمههای دیگری از آن در این اواخر در بازار وجود داشته است، و برای همین هم نمیدانم که آیا ممنوعیت انتشار آن (و در نتیجه فروش نسخههای افست آن در بساط دستدومفروشها) دلیل ی داشته یا تنها دلیل همان مضمون آن بوده است. اما نوشتهای از رضا رهگذر (یا در مجلهای از او. دقیق بهخاطر ندارم.) به یادم میآید که به سبک کیهانی دربارهی فساد اخلاقی مارکز افشاگری کرده بود.
نسخهای که من خواندهام افست نبود. چاپ هشتم این کتاب است که انتشارات امیرکبیر آن را در سال 1395 منتشر کرده. موقع خواندن، گاهی شک میکردم که نکند صحنههای بیپردهی آن را سانسور کرده باشند. نوشتهی من براساس همین نسخه است.
من از این کتاب خوشم آمده. اینکه نویسندهای از فرهنگی دیگر چیزی بنویسد که با اخلاق اسلامیای که ما ریشهی خود را در آن میبینیم در تضاد باشد نه مختص این رمان است و حتی نه مختص رمان بهطورکلی. اگر قرار بر انحرافیابی بود، از نظر من، رمان آنا کارنینا انحرافش بیشتر است، با آن قدیسسازیای که از شخصیت آنا کارنینا، همسری خیانتکار، میکند و در آخر در زیر قطار او را شهید میکند. اما لئو تولستوی، که خودش هم از لحاظ جنسی اهل بخیه بوده (و بههمینخاطر رضا رهگذر میتواند دربارهی او هم افشاگریهای فراوانی کند، اما برعکس، خلاصهای از جنگ و صلح را منتشر کرده است)، از نظر نویسندگان مذهبی ما شخصیت برجستهای است و آیتالله ای هم به کتابهای او اشاره کردهاند. نویسندگان همیشه به جنبههای جنسی زندگی، بهعنوان بخشی اساسی و جداییناپذیر از زندگی، پرداختهاند و در حکایتهای هزارویکشبی هم این رویکرد وجود داشته. و اگر نویسندگان این آثار را هم منحرف بدانیم، دیگر از سعدی و مولوی در ادبیات بالاتر نداریم که آنها دربارهی این امور گاهی بیپروا شعر سرودهاند.
من از اخلاق پاکدینانهی برادرم و مذهبیهای مخالف اینگونه ادبیات تبری
نمیجویم، بلکه شاید تاییدش هم بکنم. من لیبرال نیستم و به مزخرفاتی مثل آزادی
بیان، بدون هیچ پیشوند و پسوندی، اعتقاد ندارم. جایی خوانده بودم که کسی پرسیده
بود اگر آپاندیس برای بدن لازم است، چطور وقتی لازم بیاید دکترها بهراحتی آن را
درمیآورند و دور میاندازند، و جواب گرفته بود که آپاندیس که هیچ، اندامهای بزرگتر
و جدیتر بدن را هم میشود درآورد و دور انداخت و باز انسان به حیات عادی خود
ادامه دهد، مثلاً دست یا پا. بشر میتواند بدون ادبیات سر کند. اگر کسی شرم مذهبی
داشته باشد، آنقدر که از جهانش ادبیات اروتیک را در هر حد و اندازهای حذف کند،
فقط دستمایهای برای گفتگو با اهل آن ادبیات را از دست داده است، و دنیا پر است
از دستمایههای گفتگو. ادبیات سرگرمی است، همانطور که (طبق آنچه من از گفتههای افخمی
دربارهی سینما و مقالهی سوزان سونتاگ دربارهی ادبیات فهمیدهام) سینما هم سرگرمی
است. ادبیات منبر پیامرسانی نیست؛ هرچه نوشتهای ادبی بیشتر بار مسئولیت اجتماعی
یا پیامرسانی فلسفی را بر عهدهی خود ببیند ضعیفتر و سخیفتر میشود. و از همین
جهت است که صد سال تنهایی رمان درجه یکی است.
صد سال تنهایی پر از اتفاق است و لحظهای آرام نمیگیرد. جذابیت آن هم در همین است. اما رمان حادثهای و زرد نیست. شاید تنها رمان زردی که خوانده باشم هری پاتر باشد، کتابی که نویسنده همیشه آمادهی ورود به داستان است تا برای قهرمانش، که در روند طبیعی داستان نمیتواند پیش برود، فرصت فراهم کند و او را پیروز کند. فضای آمریکای لاتینی، که برای ما که خوگرفته به فضای آمریکایی و اروپایی هستیم خیلی غریب است، بر این داستان سیطره دارد. فضا مالیخولیایی است و ارواح در کنار زندگان در رفتوآمدند و هرازگاهی اتفاقی غیرتجربی در آن میافتد، مثلاً حرکت خون خوزه آرکادیو که از خانهی او تا خانهی اورسولا میرود و روش فرش نمیرود، مبادا که آن را کثیف کند، یا به آسمانرفتن رم خوشگله. اما داستان بیمنطق نیست. منطق خودش را دارد. در هیچ کجا خواننده احساس رودستخوردگی نمیکند.
شخصیتها قوی پرداخته شدهاند. از اورسولا که زنی قدرتمند و عمیق و محترم است تا سرهنگ که چه به جنگرفتنش و چه به جنگ پشتکردنش کاملاً در دل داستان جا افتاده.
در کتابی چهارصدصفحهای، مدام دچار حس نوستالوژی میشویم و غصهی
شخصیتهای ازدسترفته را میخوریم.
کتاب دربارهی اتفاقات ی و دربارهی رویکردهای مذهبی مردم لاتین داستان میگوید، اما هدفش پیغامرسانی نیست. این داستانی است که در آن فضا اتفاق میافتد و نمیتواند دور از این رویکردها باشد، اما ت و مذهب بر داستان سنگینی نکردهاند.
اول، ترجمه
گویا از این کتاب چند ترجمه در بازار هست، اما من آنها را نخریدم و چند کتابفروشی را گشتم تا ترجمهی رضا علیزاده را بخرم. دلیلم هم این بود که اولاً از قطعی که نشر روزنه کتابهای اومبرتو اکو و جی. آر. آر. تالکین را چاپ میکند خوشم میآید و دلم میخواهد همهی کتابهای اکو را کنار هم و در همین قطع داشته باشم (فکر میکنم اسم این قطع را جیبی میگویند.) دلیل دوم اینکه رضا علیزاده را مترجم تخصصی اکو در نظر گرفته بودم، که کتاب قطور آونگ فوکو و کتاب جذاب بائودولینو را قبلاً ترجمه کرده. وقتی نشر روزنه، احتمالاً از سر فامیلبازی (چون هیچ توجیه دیگری برای آن نمیتوانم درنظر بگیرم)، ترجمهی کتاب گورستان پراگ را به مترجم نابلد و تازهکار دیگری داده بود نتیجه آنقدر افتضاح شد که من از چند صفحهی اول جلوتر نتوانستم بروم و به امید روزی که ترجمهی دیگری از این کتاب عرضه شود آن را کنار گذاشتم. این شد که بنا را بر اعتماد به ترجمهی مترجم پیشینهدار گذاشتم. بااینحال، عشق چندانی در ترجمهی رضا علیزاده وجود ندارد. اگر استاندارد را سختگیرانه ترجمهی نجف دریابندری از بازماندهی روز کازوئو ایشیگورو بگذاریم، این ترجمه جای کار زیادی خواهد داشت. راستش، در کتابهای قبلی اکو با ترجمهی علیزاده هم بهنظرم رسیده بود که لحن همهجا خوب منتقل نمیشود و همچنین نیاز به پانویس را خیلی احساس میکردم. چطور میشود کتابی را از آدمی دایرةالمعارفی مثل اومبرتو اکو ترجمه کرد و هیچ در قید آوردن اندکی توضیح برای روشنترکردن هزارتوهای داستان نبود؟ بگذریم.
بعد، خود داستان. داستان را لو میدهم. اصطلاحاً، اسپویلر آلرت.
این کتاب هم درست مثل کتابهای آونگ فوکو و بائودولینو دربارهی دروغگویی است، دروغهایی که آنقدر با دقت و با جزئیات گفته میشود که تبدیل به واقعیت میشود. مثل آن دو کتاب، قتل هم در آن وجود دارد و بیش از همه توطئه. داستان به این قرار است که فردی قصد دارد بهظاهر رومهای راه بیندازد تا حقایق را برملا کند، جوری که هیچ رومهی دیگری جرأت آن را نداشته باشد. اما این ظاهر کار است. درواقع، قرار نیست رومهای منتشر شود. این ظاهرسازی فقط برای این است که صاحبامتیاز رومه آنقدری اعتبار پیدا کند که، بهجای انتشار مجلات زرد، اجازهی ورود به دنیای رومههای معتبر را پیدا کند. بنابراین بعد از انتشار دوازده پیششماره در شمارگان محدود (بهطوریکه فقط بهدست عدهای مشخص برسد)، و بعد از اینکه اربابان دنیای رسانه تهدید صاحبامتیاز این رومه را جدی گرفتند و به او اجازهی ورود به بارگاه خود را دادند، نشر آن قطع خواهد شد.
از آنجا که تنها قرار است پیششمارهها منتشر شوند و انتشار پیششماره محدودیت خاصی بهلحاظ زمان انتشار ندارد، دستاندرکاران آن میخواهند طوری وانمود کنند که در حال خبردادن از آینده هستند، ولی درواقع این کار را زمانی میکنند که همهی خبرها منتشر شده و همه از عاقبت کار باخبر شدهاند. مثلاً، پیششماره را به تاریخ دهم آوریل منتشر میکنند و دربارهی وقایعی که در روز دوازدهم آوریل اتفاق خواهد افتاد پیشبینیهایی میکنند، اما زمان واقعی انتشار رومه پانزدهم آوریل است. بهاینترتیب، خود را معتبر و تیزبین و آیندهنگر جلوه میدهند.
دراینمیان، یکی از اعضای هیئت تحریریه، که بسیار توطئهاندیش است، در جستجو برای اثبات اینکه موسولینی درحقیقت کشته نشده و تنها بدلی از او کشته شده، به شبکههای زیرزمینی میرسد و برای خود تئوری توطئهای شامل کلیسا و شبکهی گلادیو و فاشیستها میسازد. راوی داستان تئوریهای او را چندان باور نمیکند، تا اینکه آن عضو تحریریه ناگهان کشته میشود. در این مرحله هم باز راوی فکر نمیکند که تمام گفتههای او حقیقت داشته است، فقط فکر میکند که احتمالاً بخشی از این تئوری توطئه به جاهایی اشاره میکرده که واقعاً خطرناک بودهاند و آن آدمهای خطرناک خود احساس خطر کردهاند و به همینخاطر او را کشتهاند؛ و چون فرد مقتول این داستانها را برای راوی هم بازگو کرده، بنابراین، بدون اینکه راوی خودش بداند کدام بخش از داستان حقیقت داشته، از حقیقت باخبر است و بههمینخاطر جان خودش هم در خطر خواهد بود.
در پایان داستان میبینیم که تلویزیون بیبیسی مستندی پخش میکند و بسیاری از بخشهای تئوری توطئهی آن عضو تحریریه را علناً بیان میکند و از دستداشتن سازمان سیا در پشتپردهی سازمان گلادیو و تحریکهای سیا در خرابکاریهایی منتسب به چپها پرده برمیدارد. در اینجا است که کل تئوری توطئه اهمیت خود را از دست میدهد، چون توطئه چنان عمیق بوده که حتی برملاشدنش هم میتواند توطئه باشد، و دیگر هیچکس از مردم عادی به آن اهمیتی نمیدهد، چون مرزهای تخیل را فراتر از تصور برده و مردم از فهم آن عاجز میشوند. مردم بهدنبال زندگی عادی خود هستند، و وقتی مردم به آن اهمیت ندهند ارزش یاش از بین میرود. بهاینترتیب خطر از سر گوش راوی داستان میگذرد و داستان پایان مییابد.
من با اسم سازمان گلادیو از نوشتههای عبدالله شهبازی آشنا شدهام. بهدلم مانده که ایشان یکی از آن نوشتههای جذابشان را به رمانهای اومبرتو اکو اختصاص دهند. یکبار در فیسبوک از ایشان راجعبه آونگ فوکو پرسیدم. جواب دادند که خودشان نخواندهاند، اما نظر یکی از دوستانشان را دربارهی آن گذاشتند. من آنقدر ذوقزده شدم از پاسخشان که حد نداشت. راستش، زیر کامنتهای هزارتووار مطالب هزارتووار ایشان هیچوقت جرأت اظهار نظری نداشتم که مشارکتی کرده باشم و از اینکه یکبار توانستهام طرف صحبتشان قرار بگیرم خیلی خوشحال بودم. بعدها که دیدم همسرم آنقدر احساس راحتی میکند که پیام تلگرامی برای ایشان میفرستد و ازشان طلب راهنمایی میکند، از خودم کمی خجالت کشیدم. ولی، خوب، این هم حال من است.
درباره این سایت